مهرسام منمهرسام من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

رویای شیرین من

دومین شمال

دومین سفر  به شمال پسرم توی سن نه ماهگی انجام شد ک با دایی علی (دایی بابایی)وزری مامان اینا رفتیم ک جاتون خالی کلی هم خوش گذشت تا دلتون بخواد شاپسر اتیش سوزوندبریم سراغ عکس ها ک خودشون همه چیزرو نشون میدن اول کار که مهرسام خان تا رسیدیم ویلا خودشو باذغال سیاه کرد تن تن من ی پایی هم ب اب زدیم پسرکم خیلی هندونه دوست داره اینم از عکس سلفی خیلی جالبه واقعا درمورد این عکس فکرای بد نکنید بابایی داشت میگفت مامانیو نگاه کنید شما غر میزدید الهی مامان قربون خنده هات ...
19 مرداد 1394

نه ماهگی

نهمین ماهگرد پسرم مصادف شد با چهارمین سالگرد عقد مامان و باباش امسال بهتر از سالهای پیش بود مگه میشه مهرسام خان باشه و خوش نگذرهشیطون هر جامیره اونجارو خراب میکنه مامانی همش یا توی کشوی میز تلوزیونو بهم میریزی یا توی کشو های کابینت منم مجبور شدم همه چیو از تو خونه جم کنم برای برقراریه امنیت شاهزاده کوچولوم اینه شمدونمم جم کردم چون همش میرفتی زیرشو میخواستی بندازیش رو خودت و مطلب اخر اینکه برای عکس یادگاری رفتیم اتلیه و اونجا همرو عاشق خودت کردی حالا عکسای خوشگلتونو میزارم همش میخندیدی پسر خوش خنده ی من ...
19 مرداد 1394

مسافرت عید

سلام مهرسام جون خیلی وقته این جا سر نزده بودم و یه عالمه مطب  وعکس هست واسه گذاشتن ولی مامان جون وقتشو ندارم یعنی شما اجازه نمیدی یکم پیش اومدی کامپیوترو خاموش کردی و رفتی دیگه  هر جایی که دوست داشته باشی میری توی روروئکم واینمیسی خیلی شیطون شدی ماشالا حالا مختصری از اتفاقاتی ک از عید تا حالا افتادو میگم روز پنجم عید مهرانا دختر عمه مینا به دنیا اومد ولی ما نبودیم وبادایی حسین بابایی رفته بودیم مسافرت ب کرمانشاه و همدان ک خیلی خوش گذشت ووقتی مااز مسافرت برگشتیم زری مامان اینا رفتن مکه که کلی هم سوغاتی برای شما اوردن ماهم سیزده بدر با مامان جون اینا رفتیم ک کل فامیل جمع بودن فوق العاده بود خیلی خوش گذشت دیگه اتفاق خاصی نیوفتاده ب...
14 تير 1394

خرید عید

چند روز پیش رفتیم خرید عید برای پسر گلم مهرسام خان من به بابایی میگفتم لباس لازم نداره روی سیسمونیش هنوز هست ولی بابایی گفت عید اولشه باید بخریم واین شد که اقامهرسام خوشتیپ شد خوشتیپ بودا بیشتر تر شد عکسشم موجوده میزارم که شما هم ببینین امسال عید خدا به مردم رحم کنه حالا همش میخوان دستاشونو ببرن خخخخخخخخخ پرنیان و بگو عروسم اولین عید باشما چقد مزه بده دلم داره واسه عید ریس میره راستی مامان نی نی عمه هم اولای عید به دنیا میاد زری مامان اینام میرن مکه میبینی چه عید شلوغی داریم چقد خوش بگذره الهی مامان دورت بگرده پسر گلم دقیقا وقتی  چهار ماه ونیمش شد قلت زدنو یاد گرفت مامانی هم از اون روز به بعد باید چهار چشمی مرا...
22 اسفند 1393

چهار ماهگیت مبارک

چهار ماهگیت مبارک پسر گلم دیگه کم کم داری بزرگ میشی عزیزم اینقد شیرین کاریاتون زیاد شده که نگو دلم می خواد یه گاز محکم ازت بگیرم 5اسفند دقیقا روز ماهگرد شما عروسی یکی از بستگان بود شما هم چشمهارو به خودتون خیره کرده بودین وقتی وارد سالن شدیم چند نفر دستاشونو بریدن خخخخخخخخخخخخخخخخ اخه یوسف منی دیگه فردای اون روز هم بابابایی مرد ومردونه رفتی واکسن زدی مامان چون دل دیدن گریه شما رو نداشت نیومد اصلا خدارو شکر نه تب کردی نه گریه کردی خیلی پسر خوبی بودی عسلم مهرسام جونم خیلی به تلوزیون علاقه نشون میدی به قدری که اصلا پلک نمیزنی توی کریر لم میدی وتلوزیون تماشامی کنی مامانم می تونه به تمام کاراش برسه جدیدا ذوق که میکنی یه جیغ کوچولو می کشی که م...
12 اسفند 1393

کادوها ی مهرسام خان

مامانی یادم رفته بود تا امروز از کادوهاتون عکس بذارم امروز یادم افتاد گفتم تا فراموشی دوباره به سراغم بیومده بیام وبذارم با کمی تاخیر اولین کادو از مامان جون (یعنی مامان مامان) بعدی زری مامان(مامان بابا) اینم کادو عمه مینا  دستشون درد نکنه بقیه هم کادو پول دادن دست اوناهم درد نکنه همگی خیلی زحمت کشیدن راستی عکس حلقه ختنه وبند نافتونم ایناهاش اینم از خاله سارا خیلی شمارو دوست داره یه شعر هم همیشه برات میخونه براتون مینویسم که یادم نره بوی بوی بوی چقده خوشگل      بوی بوی بوی چقده ناناز   بابایی هم بعضی وقتا براتون میخونند عزیزم وقتی شیر می ...
20 بهمن 1393

خونه تکونی

این روزا تقریبا همه دارن واسه عید اماده میشن وخونه تکونی میکنن ولی ما توی خونه ی ما کوچکترین اثری از عید نیست پیمان هم خیلی ازاین موضوع راضیه چون بیش از حد از بی نظمی وبهم ریختگی خونه بدش میاد واما چرا؟؟؟؟؟ چون عید ما پنجم ابان بود وما خودمونو برای اون روز اماده کردیم  بله بدنیا اومدن فرشته خودم بنظر من که بزرگ ترین عید باید نام گذاری بشه فقط اتاق گلپسرمو یه کم جابجا کردم که این شکلی شد بابایی چند وقت پیش براتون چندتایی اسباب بازی خرید من که خیلی ازشون خوشم اومد یه قلک ویه چادر بازی هم گرفتن بنظر من که خیلی قشنگن ایناهاشن اسمتونم روی کمدتون چسبوندم بنظرم خیلی قشنگ شد اینم از کلی تغیر وتحول ...
20 بهمن 1393

روروئک

مهرسام جون سیزدهم بهمن ماه برای اولین سوار روروئک شد کلی هم ذوق کرد مامان الان که دارم این پست وبراتون میزارم شما باپیمان داری بازی می کنی و اقون میگی خیلی لحظه قشنگیه وقتی بزرگ شی دلم برای این روزات تنگ میشه راستی خیلی به تلوزیون علاقه داری مخصوصا برنامه کودک چون رنگی رنگیه  خیلی دوست دارم ناز نازیه مامان پسرم حرفه ایه لم میده و بایه دست فرمونو میگیره ...
14 بهمن 1393

بهونه زندگیم

سلام پسرکم  الان که دارم این متنو براتون مینویسم داری غر میزنی منم ولت کردم خود تسکینی پیدا کنی اخه الکی گریه میکنی همه چیتو چک کردم هیچ مشکلی نیست  عزیزم جدیدا شیطون شدی اجازه نمیدی بیام خاطرات قشنگتو ثبت کنم عزیزکم هرروز که میگذره وابستگیم بهت بیشتر میشه شیرین کاریات هم بیشتر میشه وقتی باهات حرف میزنم خیلی قشنگ میخندی   لپات سفت سفت میشه دوست دارم گازشون بگیرم بابایی رو که میبینی غش میکنی از خنده پیمانم خیلی بهت وابسته شده به پیمان میگم قشنگ تر از پسر من تو دنیا هست؟ میگه سپیده جان بچه هر کس برای خودش عزیزه وقشنگ راست میگه ولی بازم من میگم تو یه چیز دیگه ای خخخخخخخ مامان جون  هر کسی که شما رو میبینه میگه شبیه داداش...
14 بهمن 1393